ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

سرکار رفتن مامان

روز چهارشنبه گذشته برای بار اول بعد از مرخصی زایمان ، سرکار رفتم. وقتی برگشتم،فینتالی کلافه بود فرصت نداد لباسمو عوض کنم. سریع دستامو شستمو بهش شیر دادم. بابا روزبه گفت که از ساعت 7:15 که از خونه رفتم فقط 75 سی سی شیر و یه کم غذا خورده. از وقتی رسیدم خونه از بغلم پایین نمیومد. موقع خواب هم تو بغلم خوابید. الهی بمیرم که تنهات گذاشتم. روز شنبه 23 دی تعطیل رسمی بود. یکشنبه با بابا روزبه رفتم سرکارتا از آقای رییس مرخصی بگیرم. از شب قبلش مادرجون لطف کردند اومدند خونه ما تا پیش فینتالی باشند. رییسم گفت که نمیتونم یکجا و طولانی مدت مرخصی بگیرم و باید بیام به کارهام برسم   ظهر زودتر برگشتم خونه. وقتی اومدیم ، دیدی...
28 دی 1391

شش ماهگی

روز سه شنبه پسر گلم 6 ماهش تمام شد. پسر عزیزم تولدت مبارک                 مامان آسیه باید از چهارشنبه میرفت سرکار دور بودن از فینتالی خیلی سخته چون میترسیدم بعد از واکسن زدن ،بابا روزبه نتونه تنهایی از فینتالی مراقبت کنه، واکسنشو گذاشتم برای پنجشنبه یعنی امروز صبح دیروز خیلی بد بود صبح بیدار شدم سریع غذاشو آماده کردم ، شیرشو دادم و پوشکشو عوض کردمو بعد از کلی سفارش کردن به بابا روزبه ساعت 7:15 از خونه رفتم بیرون. وای ساختمون شرکت جاش عوض شده خیلی از خونه دوره و بد مسیر وقتی از سرکار برگشتم، طفلک فینتالی تا منو دید فرصت نداد تا...
22 دی 1391

غلت زدن

١١دی ماه ، وقتی کیش بودیم ایلیا برای اولین بار غلت زد. دو شب پیش دیگه شروع به غلت زدن کرد و بعدش سعی میکرد که سینه خیز بره ولی نمیتونست و درجا میزد ، آخرش هم کلی غر میزد و شروع به گریه میکرد و ما کمکش میکردیم. امروز براش با رشته ماکارونی و مرغ ، سیب زمینی،هویج و سبزی سوپ درست کردم و بهش دادم.خدا رو شکر خورد.ولی وعده بعدی رو هم که خواستم بهش بدم دیگه برای شیرخوردن بهونه گیری میکرد. برای همین اول کمی بهش شیر دادم و بعدش دوباره غذاشو دادم. قربونت بشم چند روزه که سرماخوردم و مجبورم ماسک بذارم. دلم برای بوی تنت و بوسیدنت تنگ شده عاششششششششششقققققققققققتتتتتتتتتتتتتتتمممممممممممممم وقتی پوشکشو باز میکنم ، یه...
17 دی 1391

سفر به کیش

روز جمعه صبح ٨ دی ماه ساعت٩:٤٥ ایلیا برای اولین بار  با هواپیما سفرکرد. بابا روزبه قرار شد مستقیم از عسلویه بیاد و من و فینتالی از تهران بریم. پنجشنبه شب، آقاجون اینا اومدن دنبالمون و رفتیم خونه شون. صبح جمعه همگی رفتیم فرودگاه. آقاجون و مادرجون ساعت ٩:٣٠ پرواز برای مشهد داشتند. وقتی داشتند میرفتند سوار بشند کلی سفارش کردند که حواسم  به ایلیا باشه  . پروازما با نیم ساعت تأخیر انجام شد.تمام نگرانیم این بود که گوشهاش اذیت بشند. ولی خدارو شکر به سلامت رسیدیم. ایلیا به محض رسیدن به آپارتمان محل اسکانمون کلی ذوق کرد. قربونش برم تمام مدت که اونجا بودیم کلی ذوق کرد. برای فروشنده ها خودشو لوس میکرد ...
15 دی 1391

اولین شب یلدا

دیشب، اولین شب یلدای فینتالی بود. از هفته قبل به فکر بودم. میخواستم ٥شنبه با باباروزبه بریم براش وسایل تزیینی بخریم ولی نشد جمعه صبح سریع رفتیم و از شهروند براش لباس هندونه ای خریدم آخه قربونش برم پسرم بزرگتر شده و لباس هندونه ایش براش تنگ شده . از جمعه شب دست به کار شدم .از لباسهاش که براش تنگ شده بود یه کلاه و یه جفت کفش درست کردم. جالبه که تا قبل از اون یه دکمه هم ندوخته بودم. شبها که ایلیا میخوابید باید همه کارها مو میکردم. صبح تا غروب هم باید با فیتالی بازی میکردم . کم خوابی اذیت شدم مخصوصاً ٣ شب آخر که اوج کارهام بود و ایلیا رو میخوابوندم بعد میومدم کارهامو بکنم میدیدم نیم وجبی ساعت ٩ تازه سرحال بیدار شده و میخواد ب...
2 دی 1391
1